بدین یأسی که امشب دادم از کف، دامن او را مگر در خواب بینم، تا ببوسم گردن او را مگر تا در شمار زائران مرقدش باشم سراغ از سینهی زینب گرفتم، مَسکن او را چنین کان زلف و رخ را در بغل بگرفته، شب تا صبح حسدها میبَرم از صبح تا شب، مدفن او را شب عشّاق را هر لحظه صبحی میدمد از نو مگر وا کرده خولی دکمهی پیراهن او را؟ چُنان گذشت زِ خون تو روزگار دلیر که خون گذشت زِ ایوان خسروِ مدنی زِ شش جهت به سویت میرسد سلامٌ علیک مگر که گوشهی چشمی به خواهرت فکنی لباست از اثر تیر آنچنان مانَد که جای مانده زِ هر کوک سوزنی زِ زنی غلامِ بیتِ گلوسوز ناصرالدینم که همتراز ندیدم به شأن او سخنی تو آن حسینِ غریبی که ظهر عاشورا جهان مصالحه کردی به کهنه پیروهنی