نوید وصل پدر را به کاروان می‌داد

نوید وصل پدر را به کاروان می‌داد

[ علی کرمی ]
نوید وصل پدر را، به کاروان می‌داد
به ماه، ماه سر نیزه را نشان می‌داد

رقیه، تولیَت آستان رأس شریف
به ماه، اذن زیارت در آسمان می‌داد

گرسنه بود ولی از کرامتش این بس
به دست دشمن خود، رزق آب و نان می‌داد

 هزار حوریه ،از چادرش زمین می‌ریخت
اگر که چادر خود را، کمی تکان می‌داد

پدر خاتم خود را به ساربان بخشید
و او النگوی خود را به دختران می‌داد

خودم به جای زدن، گوشواره می‌دادم
چرا که راندن سائل، برای ما ننگ است

نشد برای تو انگشتری دگر بخرم
مرا ببخش ای پدرم دست دخترت بند است

توان پاشدنش را، گرفت سیلی زجر
وگرنه پیش پدر ایستاده بود

اومد سرت اما دیگه دیره
اومد بابا، دختر داره میره 

عمرم چه کوتاهه، بغضم واسه جا موندن از راهه
عمرم چه کوتاهه، کجام شبیه دختر شاهه 

بابا من تا بحال نام تصدق نخورده‌ام

کاش می‌شد جای تو من، تو صحرا مرده بودم
حسرت داشتن تو، به کل نبرده بودم
پهلوهام تیر می‌کشه، لگد نخورده بودم

بعد از تو زجر اوارم کرد، با پا از خواب، بیدارم کرد
چشمام دیگه، نمی‌بینه، اثر دست سنگینه

به گوشم ضرب سیلی زنگ می‌زد
به روی صورت من، چنگ می‌زد

گهی با چکمه و گاهی به نیزه
گهی بابا مرا با سنگ می‌زد

تنها سه ماه آخر عمر سه ساله‌اش
اندازه‌ی سه قرن، فراز و نشیب داشت

کجا گلایه برم از فراق طولانی
که شکوِه‌اش باعث پریشانی

طبیعتاً دل دختر، خوش است بر بابا
و دختران همه بابایی‌اند، می‌دانی

بدون بوسه‌ی تو، تا کنون نخوابیده
چه می‌شود که بیایی، مرا بخوابانی 

چه می‌شود که بچرخد ورق، بیایی تو
مرا به دوش،بگیری کمی بچرخانی

بدون تو همه جا را به زور چرخیدم 
مرا نجات بده از محله‌گردانی

بازار پر آزار یهودی
بابا تو چه جاها که نبودی

امون از ازارش
طناب به دست شدیم گرفتارش
امون از آزارش
خراب بمونه شام و بازارش

من نازپرورده بودم، عذاب ندیده بودم
عمه می‌گفت تا خالا، شراب ندیده بودم
سر رو توی بغل، رباب ندیده بودم

بی تو موندن، خیلی شد حس
پیرم کردن، مجلس مجلس 

باید سر از بازار شامی‌ها درآرد
این قافله، وقتی ابوفاضل ندارد

سر درد دارم، آنقدر که کِل کشیدند
آوارگی ما، که رقص و کل ندارد

یک گوشوارم را کشید و کند و گفتم
این را نکش وا کن ببر

حسین...

نظرات

محمد سلطانیمحمد سلطانی

ای جان رقیه چقدر زیباست روضه این سه ساله از زبان علی کرمی