بیشتر از حد انتظار فقیر است آنچه که در بین کوله بار فقیر است پیش تو افتادن هم مقام بلندی است گاه زمین خوردن اعتبار فقیر است داد زدم خانهی تو را بشناسم روزیه یک شهر در هوار فقیر است خیر ببیند خودش تمام قبیلش هر که به دنبال کار و بار فقیر است عاشق آن است که بیدار کند یارش را تازه آماده کند باز کنون دارش را بارها جان بدهد دید اگر یارش را فاطمه پیش خدا پیش برد کارش را هر که افتاد پی کار اباعبدالله بین کرمخانه جای اهل کرم نیست بیشتر وقت ها کنار فقیر است گریهی من باز کرد قفل کرم را ریخت و پاش کریم کار فقیر است بیشتر از التماس کردن سائل سفرهی تو چشم انتظار فقیر است پشت در خانهات معطلمان کن آبروی رفته اعتبار فقیر است ... معطل کن و چیزی نده بگذار باشند وقتی به تو رو میزنم رو بر نگردانی حر پشیمانیم و با تو کار داریم وقتی به تو رو میزنم رو بر نگردانی خیلی برایت مادرم زحمت کشیده آقا مرا شرمندهی مادر نگردانی ما آمدیم این بار پیش تو بمیریم پس لطف کن ما را به خانه بر نگردانی اهل کرم هر کجای شهر که باشند هر شب جمعه سر مزار فقیر است دستی از این خمیده بگیری چه میشود این بار هم ندیده بگیری چه میشود تاریکی دل همه را غرق نور کن این آبروی ریخته را جمع و جور کن امشب خدا کند ملکی بین هم همه پروندهی مرا برساند به فاطمه تا آن گدا نباز گدا پروری کند تنها نه من برای همه مادری کند شاید به التماس دلم اعتنا کند امشب حرم که رفت مرا هم دعا کند شب های جمعه فاطمه از حال میرود با پهلوی شکسته به گودال میرود شب تا به صبح فاطمه فریاد میزند با دیدن گلوی حسین داد میزند ای کشتهی فتاده به هامون حسین من ای صید دست و پا زده در خون... سائل خانهات این بار دعا کم دارد بالای فرس بودی و بانگ جرس افتاد بانگ جرس افتاد به رویت فرس افتاد از هر طرفی بال و پرت در قفس افتاد سینهات که صداکرد عمو از نفس افتاد از زندگیات آه تو را سیر نکرده چیزی وسط سینهی تو گیر نکرده میل تو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد آئینهی جنگیدن مرد جملت کرد آنقدر عسل گفتی و مثل عسلت کرد با زحمت بسیار عمویت بغلت کرد از بس که عدو سنگ به ظرف عسلت زد اندام تو در بین عسل ریخت کِش آمد دور و برت آنقدر شلوغ است که جا نیست خوبی ضریح تو به این است جدا نیست بر گیسوی تو خون جبین است حنا نیست نه بردن این پیکر تو کار عبا نیست باید که کفن پوش بلندت بنمایم آغوش به آغوش بلندت بنمایم قامت سبز و قد کوتاهش بوی کامل ترین غزل دارد اینکه شوقش زبان زده عشق است سیزده شیشهی عسل دارد بر سر گیسوی پر از خونش رنگ خون نیست رنگ هراست آخرین نوجوان بی حجله تازه داماد سیدالشهداست جشن دامادی و بلوغش بود که به تکلیف خود عمل میکرد مثل یک غنچه زیر مرکب ها داشت کمی خود را بغل میکرد سینه گاهش کمی تحمل داشت آن هم از دست نعل غوغا شد معجزه پشت معجزه آمد نونهالی شبیه طوبی شد گر عمو را شکسته میخواند گر کلامی به لب نمییارد وسط سینه گاه زخمیاش استخوانی مزاحمی دارد بیا شوق مرا ضرب المثل کن تمام ظرف هایم را عسل کن برای آنکه از دستت نریزم مرا آهسته آهسته بغل کن گر چه دوریم ولی از تو سخن میگوییم بُعد منزل نبود در سفر روحانی