
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم تو را به بوی آشنای مادرت شناختم تو را نه از صدای دلنشینِ روزهای قبل که از سکوتِ غصهدارِ حنجرت شناختم تو شعر عاشقانه بودی و من این قصیده را میان پاره پارههای دفترت شناختم غروب بود و تازه من طلوع آفتاب را به روی نیزه، از سرِ مُنَوَّرت شناختم اگرچه روی نیزهای ولی نگاه کن مرا نگاه کن منم سکینه دخترت شناختی؟ ***** خسته بود آقا تازه روی مرکبش نشسته بود آقا میزدن سنگ سرش شکسته بود آقا خسته بود آقا تک و تنها رفت که صدای گریه تو خیمه بالا رفت دَمِ رفتن طرف خیمهی زنها رفت تک و تنها رفت تنهای تنها بود، تنهای تنها رفت آرومِ جونِ من، زیر دست و پا رفت هرکی از راه اومد، سر نیزه خرجش کرد پیش همه زینب هم از خولی خواهش کرد زود راحتش کنید رو تنش پا نذارید، کمتر اذیتش کنید پیراهنش رو نه میدونید کیه میخواید هَتک حُرمتش کنید خنجر نمیبره هیچکسی قربونی رو اینجور سر نمیبره