
میکِشانیَم از درت چرا روم گر برانیَم خود بگو کجا روم؟ ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش از بسکه کرم دارد و آقاست حسین خسته بود آقا تازه روی مَرکبش نشسته بود آقا میزدند سنگ سرش، شکسته بود آقا خسته بود آقا تک و تنها رفت چه صدای گریه تو خیمه بالا رفت دمِ رفتن طرفِ خیمهی زنها رفت تک و تنها رفت تنهای تنها بودتنهای تنها رفت آرومِ جونِ من زیرِ دست و پا رفت هرکی از راه اومد سرنیزه خرجش کرد جگرش میسوخت خیمهی اهل حرم پشت سرش میسوخت وسط معرکه موی دخترش میسوخت آخر دنیاست سر بردنِ لباس کهنشم دعواست این صدای گریههای مادرش زهراست آخرِ دنیاست روضه مکشوفه اونی که به حضرتِ عقیله معروفه اومده با دستِ بسته وسط کوفه روضه مکشوفه فکر کن صبح شود روز به آخر برسد لحظهها بگذرد و ساعتِ خنجر برسد لحظهی آخرِ گودال به کندی برود خنجرِ کینه سراسیمه به حنجر برسد فکر کن بین اجانب به چه وضعی به چه حال زینب از تل به تماشای برادر برسد ازدحام است و در این معرکه زینب مانده به برادر برسد یا که به معجر برسد