به کبودی دستت شدم خیره

به کبودی دستت شدم خیره

[ محمدرضا میرزاخانی ]
به کبودی دستت شدم خیره
مصلحت امشب انگار به تاخیره
غسل پهلوشکسته نفس‌گیره 
پا شو دارم می‌میرم

امشبی که طناب نیست دور دستم
با یه بند کفن دستاتو بستم

غسل تو تا تموم شه نمی‌مونم
این کفن چندمیش بود نمی‌دونم
...
کفن را در بغل بگرفت و بویید
همان طفلی که آخر بی‌کفن بود
...
هر قهرمان کند به نشان خود افتخار
زهرا نشان خود به علی هم نشان نداد
...
من آن بی بال و پر مرغم که تو بال و پرم بودی
دگر تنهای تنهایم، تو تنها یاورم بودی

یگانه تکیه‌گاه من، شهید بی‌گناه من 
امید من، پناه من، نه تنها همسرم بودی

ز پا افتاده‌ام ای هست و بودِ رفته از دست
که بعد از مصطفی تنها تو رکن دیگرم بودی

هر آن‌کس داشت با من دشمنی، دیدم تو را می‌زد
قتیل انتقام جنگ بدر و خیبرم بودی
...
من صف اوّل هر غزوه به میدان رفتم
ولی اندازه‌ی تو زخم ندارم زهرا
...
بلندمرتبه شاهی و پیکرت افتاد
همین‌که پیکرت افتاد، خواهرت افتاد

همین‌که خواهرت افتاد، حرمله پا شد
به قصد کشت به جان ...
...
دو كبوتر برده سر در بال هم
هر دو گريانند بر احوال هم

كرده بر تن چهار ساله بلبلى
رخت ماتم در غم خونين‌گلى

باغبانى با دو دست خویشتن
كرده خونين‌لاله‌ی خود را کفن

لحظه‌ی سخت فراق آغاز شد
مخفی و آهسته درها باز شد

شد برون آرام با رنج و ملال
هفت مرد و چهار طفل خردسال

چهار تن دارند تابوتی به دوش
ديده گريان، سينه سوزان، لب خموش

در دل تابوت جان حيدر است
هستى و تاب و توان حيدر است

گويى آن شب مخفى از چشم همه
هم على تشييع شد هم فاطمه

شهر پیغمبر محیط غم شده
زانوی سردار خیبر خم شده

كم‌كم از دستش زمام صبر رفت
با دو زانو تا كنار قبر رفت

خواست گيرد آن بدن را روى دست
باز زانويش لرزید از پا نشست

ای وجودت عرش حق را قائمه!
یاری‌ام کن، یاری‌ام کن فاطمه

خاک گِل می‌شد ز اشک جاری‌اش
تا کند دستی ز رحمت یاری‌اش
...
می‌ریخت سرشک بر عذارش
می‌کرد نگه به قبر یارش

کای قبر! امید حیدر است این
پاکیزه‌گل پیمبر است این

جانان من است این تن پاک
آرام به بر بگیرش ای خاک!

او صدْمه‌ی بی‌شمار دیده
او در پسِ در فشار دیده

حالا که تو گشته‌ای مزارش
ای قبر! دگر نده فشارش
...
تو را با خاک پوشاندم، لحد ای کاش می‌چیدم
اگر این کار می‌کردم سرت بر نی نمی‌دیدم
...
آن‌قدَر نیزه زمین زد بدنش پیدا شد  
حرمله از همه انگار که بهتر گشته
...
می‌کرد به نی اشاره، می‌گفت رباب
ای کاش نوک نیزه کمی کوچک بود

نظرات