عالم صدف است و فاطمه گوهر او

عالم صدف است و فاطمه گوهر او

[ محمدرضا میرزاخانی ]
عالم صدف است و فاطمه گوهر او
گیتی عرض است و این گوهر جوهر او

در فضل و شرافتش همین بس که ز خلق
احمد پدر است ومرتضی شوهر او

عالم پَری است در پر پرگار فاطمه
خورشید سایه‌ای است ز رخسار فاطمه

باغ بهشت با همه‌ی زرق و برق آن
گلدان کوچکی است به گلزار فاطمه

بی مزد نیست نوکریه ما بدون شک
وقتی علی است مالک دربار فاطمه

بی وضو مادر من شانه به مویش نزده
موی سلطان مرا شمر رهاکن

تقسیم کار خانه به نفع علی نبود
ای وای که شستن زهرا به من رسید

به غسل مادر خود هم بلند گریه نکردم
صدای کریه‌ی من از صدای خنده سر است

آی مردم بلند گریه کنید که به آقای ما بلند خندیدند

من و توایم محرم عمه بقیه نامحرم

نظرات