
گاهی نگاه به چادر خاکیت افکنم گاهی نگه به خونِ روی میخ در کنم ... هر شب حسن در خواب میگوید مغیره دست از سرش بردار، کُشتی مادرم را ***** گدای خوشهچینم تا قیامت خرمن او را كه حسرت میكِشد فردوس، عطر گلشن او را چنان مشكلگشا، باب الحوائج، كاشفالكرب است که میگیرند اولیاءالله عالم دامن او را ندیدم سربلند و سرفرازى را مگر اینكه بدیدم محضر امّالبنین خم گردن او را امیرالمومنین همسر، ابوفاضل پسر، به به! بنازم این مقام و جاه و شأن احسن او را اگر دیروز جارو كرد زیر پاى زینب را كنون جارو كشند اینسان ملائک مسكن او را ***** گفتی اگرچه در حرم تازهعروسم من آمدم دستان زینب را ببوسم ... آمد آن لحظه چه خوشاقبالم آمده شاه به استقبالم بَه از آن روز که قابل گشتم با درِ بیت مقابل گشتم دست بانوی حرم بوسیدم خاک پایش به بصر مالیدم گفتم این بیت حریم لاهوت من کنیزم به دیار ملکوت آمدم خادم این در باشم خادم دختر حیدر باشم آنقدَر خرج ولایت گشتم مورد لطف و عنایت گشتم تا خدا مزد ولایم را داد که به من گلپسری زیبا داد صاحب جنّة الاحساس شدم مادر حضرت عبّاس شدم گفتم عبّاس گل ریحانی به امیرت تو بلاگردانی نه برادر و نه من مادرشان من کنیز و تو غلامِ درشان روزی آید که به همراه حسین از مدینه بروی نور دو عین .. چون حسینم تو خدایی گردی عاقبت کربوبلایی گردی یک وصیت کنم این لحظه تو را جان تو جان عزیز زهرا رفتی و همره تو شادی رفت از مدینه دگر آزادی رفت وای زان روز که غمها برگشت کاروان گل زهرا برگشت جان هر دل شده بر لب آمد بی حسین حضرت زینب آمد گفت با من همه اسرار مگو ماجرا های تو و بغض گلو گفت لب تشنه سوی آب شدی از خجالت به خدا آب شدی گفت با قدّ کمان جان دادی من شنیدم نگران جان دادی تا که مشک و علمت را دیدم دست پاک تو ز دور بوسیدم باورم نیست سر زین وسجود فرق عباس من و ضرب عمود یاد تو روضه به پا می سازم تا ابد بر پسرم مینازم نزد زهرا تو وجیه اللّهی فانی حضرت ثار اللّهی ***** تاج بر سر رفته بودم، خاک بر سر آمدم با برادر رفته بودم، بی برادر آمدم امّالبنین تاج سرم را سر بریدند ... من دگر امّ بنین نیستم مادر چهار نازنین نیستم چهار گلم ز تیغ پرپر شدند چهار مَهَم به خون شناور شدند امّ بنین باغ گل یاس داشت دستهگلی سرخ چو عبّاس داشت شنیدهام شعله به خشمت زدند شنیدهام تیر به چشمت زدند شنیدهام سکینه بیتاب بود جان به کف، منتظر آب بود شنیدهام که دشمنان صف زدند کنار جسمت همگی کف زدند ... امّالبنین! اوّل دو بازویش به هم ریخت تیری زدند و چشم و ابرویش به هم ریخت ضرب عمودی آمد و رویش به هم ریخت آنقدر زد نیزه که پهلویش به هم ریخت ... شیری افتاد ز پا و همگی شیر شدند گذر گرگ به آهوی حرمها افتاد وسط اینهمه سرنیزه و شمشیر و سنان ناگهان چشم علمدار به زهرا افتاد ... تو مرا سیّد و سَرور خواندی چه شد این بار برادر خواندی؟! ... مادرت آمد به بالای سرت او مرا خواند و صدا زد پسرم ... فاطمیه رفته امّا دل شده با غم قرین از غم هجران بیبی حضرت امّالبنین چون خبر دادش بشیر از کربلا با چشم تر صیحهای زد، پاره شد بند دلش از این خبر وای از آن ساعت که او میگفت با آهِ غمین آه ای مردم! نخوانیدم دگر امّالبنین من بمیرم که حسین در کربلا مادر نداشت کشته شد با حنجر خشکیده و یاور نداشت ... اگرچه داغ سقّا بر دلش بود نگاه تار زینب قاتلش بود ولی زینب چه با احساس میخواند از آن بُهبوههی حسّاس میخواند کنار قبر زهرا نیمهی شب چقدر از غیرت عبّاس میخواند ... فقط از علقمه یک مَشک برگشت حسین ابن علی با اشک برگشت ... آنجا شروع روضهی سخت اسارت شد خیلی به زینب بعد عبّاست جسارت شد ... سالیانی گذشت و امّ بنین خسته افتاده بود در بستر عرق مرگ روی پیشانی و نگاهی که مانده بود بر در آسمان دلگرفته از بغضش شهر در آرزوی لبخندش دور خود را نگاه کرد و نبود اثری از چهار فرزندش نه توانی به دستها ماندهست نه دگر قوّتی به زانویش در همین حال ناگهان حس کرد در کنارش نشسته بانویش از دلش غصّه رفت تا زهرا سر او را گرفت بر دامن گفت امّالبنین نگاهم کن این منم مادر حسین و حسن مادر بچّههای من بودی از حضورت همیشه ممنونم ای فدایت! پسر فدا کردی به فداکاری تو مدیونم به تلافی اینکه گهگاهی دامنت بود جای بغض حسن تا که افتاد بر زمین پسرت سر او بود روی دامن من تا گرفتی تو اشک زینب را دیدم افتاده شعله بر جگرت یاد آن لحظه پاک میکردم خاک و خون را ز صورت پسرت تا نباشد مقابل احدی ساقی سرشکسته عبّاست در قیامت شفاعت همه را میسپارم به دست عبّاست