در سینه فرو میبرم این بغض گلو را وقتش شده تا پر کنم از اشک سبو را با آه را همه فاش کنم سر مگو را دلتنگ رضایم جگرم لک زده او را در شام غمم مطلع و امید بیاید دیده به رهم حضرت خورشید بیاید لبریز ز اشکم، پر از ناله و آهم مهجور ز خورشیدم و در حسرت ماهم دورم ز عزیزان خودم شوق نگاهم حالا شب پرواز شده چشم به راهم با موی پریشان غم منظومه گرفتم دلتنگ رصایم تب معصومه گرفتم ای دختر معصومه ام ای سنگ صبورم چندیست که کردند مرا منع ز نورم دور از تو در این زندان نمورم از دیدن تو چند صباحیست که دورم از بس که به در دوخته شد چشم ترم سوخت از زهر نه از هجر عزیزان جگرم سوخت از کینه سندی به تب و تاب شدم من بعد از لگدش رنگ ز خوناب شدم من از شدت درد است که بی خواب شدم من از بس که زده شلاق مرا آب شدم من در حالت مستی سخنش را لعنی کرد بر ساعت ناموس خدا بد دهنی کرد آتش به دل سوخته و پر محنم زد هی زخم روی زخم جراحات تنم زد گفتم که مگو زود شرر بر سخنم زد دستش ز جفا مشت شد و بر دهنم زد با سیلی و شلاق نه از جور جفا کشت از حرف بدش سندی بی شرم مرا کشت