از کارِ عشق، این گرهِ بسته وا نشد بابالحوائجِ همه، حاجتروا نشد بستند راههای حرم را به سوی او میخواست تا حرم ببَرد آب را، نشد **** این بلایی که غم آورده سرم را چه کنم؟ چشم کردند حسودان قمرم را چه کنم؟ تا شکستی همهی بود و نبودِ من سوخت تو بگو پشت و پناهم، کمرم را چه کنم؟ از خدا بیخبران تیر به مَشکت زدهاند لبِ خشکیدهی اصغر پسرم را چه کنم؟ تو بگو من چگونه بدنت را ببَرم تا به حرم؟ خنده و هلهلهی دور و بَرم را چه کنم؟