سقّا به مشک، آب برای حرم نداشت از پا فتاده بود و به دستش عَلم نداشت از بس رسیده بود بر او تیغِ تیرِ تیز جايی برای بوسه ز سر تا قدم نداشت چه بگویم نگفتهام پیداست غمِ این دل مگر یکی و دوتاست بِهمم ریخته گیسویی بِهمم ریخته مدتهاست یا برگرد یا آن دل را برگردان یا بنشين یا این آتش را بنشان آهی ای جان آخر تا کی سرگردان ای جانا ای جانا ای به خون خفته کنون در بَرِ من داده به تو پیغام دختر من گر نشد آب میسر گردد گو عمو خود به حرم برگردد آب ما کی ز عَدو میخواهیم ما در این دشت عمو میخواهیم در کوفه بیشتر به قدت احتیاج بود با آستینِ پاره که نمیشد رو گرفت