از کارِ عشق، این گرهِ بسته وا نشد

از کارِ عشق، این گرهِ بسته وا نشد

[ حاج حسن خلج ]
از کارِ عشق، این گرهِ بسته وا نشد
باب‌الحوائجِ همه، حاجت‌‌روا نشد

بستند راه‌های حرم را به‌ سوی او
می‌خواست تا حرم ببَرد آب را، نشد
****
این بلایی که غم‌ آورده سرم را چه کنم؟
چشم کردند حسودان قمرم را چه کنم؟

تا شکستی همه‌ی بود و نبودِ من سوخت
تو بگو پشت و پناهم، کمرم را چه کنم؟

از خدا بی‌خبران تیر به مَشکت زده‌اند
لبِ خشکیده‌ی اصغر پسرم را چه کنم؟

تو بگو من چگونه بدنت را ببَرم تا به حرم؟
خنده و هلهله‌ی دور و بَرم را چه کنم؟

نظرات