ایستادم به بلندی بدنم لرزان شد زیر خروار نی و سنگ تنت پنهان شد بس که مبهوت جمال احدیت بودی که در آوردن پیراهن تو آسان شد چقدر نیزه فرو رفته به جسمت گویی گودی قتلگه تنگتر از زندان شد نعل تازه به سم اسب زدن فکر که بود که سرا پای تو با سطح زمین یکسان شد آنقدر زیور و خلخال ربودند ز ما که به بازار طلا نرخ طلا ارزان شد نقاب زدن، نیزه به تنت بیاضطراب زدن نخوردی و تو رو بین دو تا نهر آب زدن دلت شکست، که تو رو مقابل رباب زدن غریب شدیم، پیر مردا هم به تو عصا زدن غریب شدیم، سر تو به روی نیزهها زدن غریب شدیم، نیزه بود که روی سینه تا زدن