یگانه دلخوشی روزگار میآید در این همیشه زمستان، بهار میآید شبانه روز دعای فرج بخوان ای دل دعای خسته دلان هم به کار میآید نشستهایم سر سفرهاش به وقت سحر ز شب نشینی ما بوی یار میآید به هیچ وجه مشو ناامید از لطفش عزیز فاطمه با ما کنار میآید قسم دهید به زینب که یار برگردد که این قسم به دم اضطرار میآید نباش دلزده از شب که صبح صادق ما در آخرین شب این انتظار میآید به انتظار نباید نشست باید رفت به پیشواز برو آن سوار میآید به سرخی کفن کشتگان عشق قسم که عطر اوست که از لاله زار میآید خبر دهید به شیطان قلعهی خیبر دوباره حیدر با ذوالفقار میآید خجلت کشم از دیده و از گریهی عمرم گر پیشتر از آمدنت جان بسپارم گر زحمتت افتد که نهی پای به چشمم بگذار که من چشم به پایت بگذارم حیف است و عزیزی که منت یار بخوانم لیکن چه کنم؟ جز تو کسی یار ندارم