
همه رفتند و پريدند و گذشتند، چرا من؟ ز چه رو من چه كنم آه، چرا؟ آه كه جا مانده و واماندهام زار و پريشان،همه رفتند و پريدند چرا نوبت من نيست؟ چرا بال و پرم بسته ای و در قفس انداخته ای ؟ بال و پرم سوخت، رهايم كن از اين بند، از اين دام اميد حرم عمّه، چه كنم؟ آه ، پريشانتر از اين دشت، از اين خيمهی بی مرد شرر خوردهی سوزنده تر از روز از اين تربت طف ديده و از هُرم هوا مانده و جاماندهام ای وای، ببين كار تمام است ببين شاهد پرپر شدن و شاهد افتادنش از مركب خون يال ،به گودال رهايم كن از اين بند، ببين بغض زده چنگ گلويم،چه بگويم،چه بگويم كه عمويم نه که بابای من است، اين همه آوای من است و كه من از كودكیام بر سر دوش و روی دامان پر از مهر عمويم پدرانه به سرم داشته دستی، به نوازش منم و گريه و خواهش من و شرمندگی از خندهی اصغر، من و بيچارگی از رفتن اكبر من و دستان علمدار، من و قاسم، من و قاسم كه مرا گفت، مبادا كه بمانی و بسوزی كه همه پر زده بيچاره شوی، همه شب شانه زده، شانه به مويم همه دم بوسه زده بوسه به رويم چه كنم وای كه نزديك بود، تا كه رود جان ز تنم چشم مرا گير نبينم كه در آن حلقهی صد گرگ، در آن بارش صد تير لب تشنه جگر سوخته در بين حرامی و سپاهی پركوفی پُر شامی، دگر تاب ندارم، به خدا آب شدم آب شنو خواهش طفلی كه يتيم است و به دنبال پدر، بار دگر از ته دل میكشد او حس يتيمی و غريبی چه كنم آه، ببين بر بدنش خندهزنان نيزه زنان پيرهنش شد كفنش در دل صحرا و اين گونه رها گشت پريد از بر زينب همه تن يك نفس آن راه دويد آه چه ديد تا كه به گودال رسيد آه از آن ورطهی خون بار، از آن لحظهی غم بار چه میديد تنی غرق به خون بی نفس افتاده كه فرياد بر آورد، مگر مردهام اينجا كه چنين حلقهزنان، خندهزنان، بر تن اين نيمهی جان، تيغ زده آمدهام ياری او گفت و دو دستش سپرش كرد،كه آن لحظه كسی تيغ برآورد و يك پلك دگر ديد كه افتاده بر آن سينه همان سينه كه از كودكيش، خفته بر آن گفت عموجان چه خوش عطریست عجب بوی خوشی هست، همين بوی گل ياس که بالای سر ماست