راز بالندگیام زهرا بود نمك زندگیام زهرا بود پدرش بود رسول مدنی دستهایی كه گرفتش علنی او به من آینه را صاف سپرد حیف شد میخ بر آن آینه خورد من كه با گریه تكلم كردم ای بقیع! فاطمه را گم كردم ******** شعر کامل: ای بقیع نیمه شبی قهر آمیز شد بهار گل حیدر پاییز چه كنم سینه پر از درد شده باغ سرسبز علی زرد شده یار از دیده نهان است نهان چه كنم با دل و چشم نگران چه كنم یارِ مرا خاك ربود همۀ دل خوشیم فاطمه بود غم او كوهِ غمی ساخت مرا مرگ او از نفس انداخت مرا دهر بیفاطمه زندان من است فاطمه روح من و جان من است جز غم و غصۀ من هیچ ندید سالها فاطمهام رنج كشید یاد آن پنجه و دستاس به خیر یاد آن گرمی و احساس به خیر یاد آن روز كه در پای تنور مهربان همسر من داشت حضور وای بیحوصله هستم چه كنم فاطمه رفته ز دستم چه كنم صبحِ تابندگیام با او رفت لذت زندگیام با او رفت راز بالندگیام زهرا بود نمك زندگیام زهرا بود دستهایی كه گرفتش علنی پدرش بود رسول مدنی او به من آینه را صاف سپرد حیف شد میخ بر آن آینه خورد این كه این گونه به خواب ناز است ازلی فلسفۀ اعجاز است پایۀ خانۀ دل كرد نشست خصم دون آینۀ وحی شكست ای بقیع خانه و خلوتگه راز هیجده ساله گلم را بنواز صورت فاطمه و بستر خاك خاكها باد به فرق افلاك جای آن است مباهات كنی ناز چندان به سماوات كنی این كه بگرفته مكان در گِل و خشت هست گنجینهای از هشت بهشت او مرا قوت دل میبخشید گر چه میسوخت ولی میخندید هر تبسم كه نثارم میكرد گرهای باز ز كارم میكرد هر چه یا فاطمه میگویم من سخنی نشنوم از یار كهن فاطمه رفت و ز جان سیرم كرد عمر كوتاه گُلم، پیرم كرد من كه با گریه تكلم كردم ای بقیع! فاطمه را گم كردم بعد زهرا تو بگو سنگ لحد چه كسی حرف مرا میشنود من كه با غصه قرین خواهم شد بعد او خانهنشین خواهم شد فاطمه دیده چو از دنیا بست شیشۀ صبر یدالله شكست شعر (خوشزاد) تسلای دل است گر چه از فاطمه رویش خجل است شاعر:سید حسن خوشزاد ********