ای جان جهان جهان جان ادرکنی قیوم زمین و آسمان ادرکنی ای زندهکنندهی مسیحا الغوث یا مهدی صاحب الزمان ادرکنی **** اَلا ای تیرگیهای شب، ای خاموشیِ صحرا زمینها آسمانها کهکشانها گوش سرتا پا ببینید از دل بشکسته آوای که میآید که نزدیک است بنیادِ فلک را بَرکَند از جا کدام افتاده از پایی به خاک تیره افتاده که گوئی خاک، معشوق است و او چون عاشقی شیدا شبی در تیرگی جویا شدم آهسته آهسته که آن خلوتنشینِ حجلهی شب را کنم پیدا به ناگه در مناجات و نوای عاشقی دیدم امیرالمومنین را محوِ ذاتِ خالقِ یکتا نه خوفش از جحیم و نی، هوای جَنَّتش بر سر نه در افسوس امروز و نه در اندیشهی فردا ز خشم افکنده بر اعضای دنیا لرزه و گوید که ای دنیا چه خواهی از علیِ عالیِ اعلی من از آغازِ عمرِ خود طلاقِ دائمت گفتم ز چشمم دورتر شو دور، قُرّی غَیری ای دنیا شب تاریک و نخلستان و این صحرا بُوَد شاهد که این دنیا بُوَد زندان و من زندانیِ دنیا چه شبهایی که نان دادم به سائلها و بشنیدم که میگفتند یارب از علی برگیر دادِ ما نه آن سائل مرا بشناخت در آغوشِ تاریکی نه من در نزدِ او کردم برایش نامِ خود افشا تو هم دنیا چو آن سائل مرا نشناختی هرگز که خون کردی دلِ زارِ مرا پیوسته ای دنیا تو زهرایِ مرا در سن هجده سالگی کُشتی تو پیشِ چشمِ من سیلی زدی بر صورت زهرا تو بشکستی ز کین بین در و دیوار پهلویش تو کُشتی محسن شش ماههاش از کینهی اَعداء ز من مخفی نکن دنیا که من این نکته میدانم همین شبها کنی پروندهی قتل مرا اجرا تو ای دشمن که با شمشیر خود غوغا بپا کردی به وقتِ سجده بر یکتا تو فرقم را دوتا کردی چرا مهلت ندادی تا که سر از سجده بردارم نمیدانی که با شمشیر خود با من چهها کردی ز بعدِ فاطمه در انتظارِ این سحر بودم به زهرا واصل و از کودکان خود جدا کردی **** بوریا بود بهانه که بدن جمع شود ور بجز خاک بیابان کفنی نیست تو را بسکه اسب از بدنت رد شده چون خاک شدی جز من و مادر تو سینهزنی نیست تو را