از تو آغوش عمو جون منو بردن سوی نیزه تا چشامو باز کردم جای من شد روی نیزه با کی درد و دل کنم من دردِ من بهجز گله نیست پایین نیزه رو دیدم کسی غیر حرمله نیست با کی هم صحبت بشم من عمّه زینب که اسیر شد به رقیّه چشم دوختم سهسالشه امّا پیر شد عمّو عباسم روی نِی به سکینه حواسش هست نمیدونم چرا گاهی روی نیزه چشاشو بست همه غمها به دلم ریخت یَابنَ زهرا دل دونیمم بیا سمت نیزهی من آخه من بچّه یتیمم چندتا نیزه اون طرفتر روی نِی برادرم بود کسی نیست دور و برِ من کاشکی اینجا پدرم بود حسن ... یه دفعه تو اون شلوغی که همه جا بود پر از دود سرِ شیرخواره رو دیدم روبه روی سر من بود علی اصغر کجا بودی دیدی دستامو بریدن ای پسر عمو ندیدی گلوی منم دریدن علیجون از تو چه پنهون هنوزم گلوم میسوزه ولی میدونم که بیشتر حنجر عموم میسوزه من سهشعبه خوردم امّا گلوی بابات سنان خورد نمیخوام بهرنجی امّا صد دفعه تو قتلگاه مُرد حسین ... حسن ...