
باد و سوزان و رخش تاول و گیسوش پریشان سر و رویش پر خاك و نفسش آتش و گریان قاسمش رفته و جا مانده دراین دشت، پشیمان شده حیران و غمین موی، كنان دست به دامان دید طوفان شده و سرخ شده دور و بر او نَبود هیچ كسی آب زند بر جگر او عمه ای كاش بریزد كف خاكی به سر او عمه جان گو كه عمو كو، نرسیده خبر او پُرشده دور عمویش چقدر كوفی وشامی زحرامی وحرامی وحرامی وحرامی نه صدایی نه دعایی نه سجودی نه قیامی نه نگاهی نه پناهی نرسد هیچ پیامی پا زمین می زند و ناله كه ای عمه رها كن نفسی مشت گره كرده از این دست جدا كن نفسی چشم ببند و فقط این بار دعا كن نفسم تو، قفسم تو، پر این غم زده وا كن طاقتی نیست ببیند كه چه خاكی به سرش شد پُرِخون بند به بندش، نفسش بال و پرش شد لبۀ تیغ ی بی رحم كسی دردسرش شد سرپایش پُر پَر شد، پُرِ آتش جگر شد نه زمان وقت تماشاست نه هنگام درنگ است چقدر نیزه و تیغ وتبر ودشنه وسنگ است سنگ اگر هم نبود دست كه آماده ی جنگ است همه خندان شده بی جان قفس سینه چه تنگ است دید اگر دیر شود از بدنش هیچ نماند زخم باقیست و با سوختنش هیچ نماند از قد و قامت واز پیرهنش هیچ نماند شده غارت قد وقامت زتنش هیچ نماند