
میگه زینب پریشانم کجاست اینجا حسین جانم؟ دخترای فاطمه از ناقهها پیاده میشن دیگه دارن واسهی کربوبلا آماده میشن اون که خاطرش برای همهمون خیلی عزیزه میگه که اینجا قراره خون ما زمین بریزه همینجاست که غنچهی ششماهه میشه پَرپَر تو بغل باباش علیاصغر با دست و پا زدن میخنده همینجاست که یه بیمروّت خدانشناس بعد شهادتِ عمو عباس، دست رقیه رو میبنده میگه زینب پریشانم کجاست اینجا حسین جانم؟... **** زینبم توی همین گودالی که داری میبینی چند روز دیگه کنار تن بیسرم میشینی نیزهها رو یکی یکی از تنم بیرون میاری جای زهرا رو رگهای گردنم بوسه میذاری تو اون گودال مادرو میبینی میره از حال وقتی که میشه پیکرم پامال از آسمونا خون میباره تو اون گودال، رو قطعههای پیکرم زینب میریزه اشک دخترم زینب، آخه دیگه بابا نداره میگه زینب پریشانم کجاست اینجا حسین جانم؟...