در کنج زندانِ بلا جان میسپارم غیر از غم یاران خدایا غم ندارم سر تا به پایم هم چِشمم بیآب گشته چون مرغ پَربسته شده این حال زارم در غصّه و تاب و تبم جانم رسیده بر لبم خَلِّصنی یا رب بابالحوائج هستم اما خود گرفتار من آشنای یارم و در بند اغیار میسوزم و میسازم از جور زمانه زندان به یاد حق برایم گشته گلزار قوتم فقط سیلی شده رویم دگر نیلی شده خَلِّصنی یا رب چشم فَلک بر غربت آقا ببارد تنها و مظلومانه او جان میسپارد این لحظههای آخر عمرش خدایا بر روی لبهایش چنین زمزمه دارد رضا کجایی پسرم؟ نور دو چشمان تَرَم خَلِّصنی یا رب