
تو را آوردهام این جا که مهمان خودم باشی شب آخر روی زُلف پریشان، خودم باشی من از تاریکی شبهای این ویرانه میترسم تو را آوردهام خورشید تابان، خودم باشی فراقت گر چه نابینام کرده، باز میاَرزد که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی پدر، نزدیک بود اِمشب، کنیز خانهای باشم به تو حق میدهم پاره گریبان خودم باشی اگر چه عمه دل تنگ است اما، عمه هم راضی ست که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی از این پنجاه سال تو، سه سالش قسمت من شد یک اِمشب را نمیخواهی، پدر جان خودم باشی سَرت اُفتاد و دستی از محاسنها بلندت کرد بیا خب میهمان کُنج ویران خودم باشی سَرت را وقت قرآن خواندنت با چوپ کوبیدند تو بابا بعد از این، قاری قرآن خودم باشی بابا نبودی بعد تو بال و پرم ریخت آتشم گرفتم سوختم، برگ و بَرم ریخت بابا نبودی ببینی، عمه صدا میزد همه بیرون بیاید جا ماندمو، آتش به روی چادرم ریخت چَشمم، سَرم، دَستم، کَف پاهامو پهلوم... بابا سپاه درد، رویه پیکرم ریخت موهای من بابا، یکی هست و یکی نیست از بَس دست و سنگ آتش بر سَرم ریخت بابای من، بابای من، بابای من بابای من، بابای من، بابای من