یادمه زندگیمو نظر زدن دستشون پُر بود و با پا در زدن چهار نفر روی سرم ریخته بود و ولی زهرامو چهل نفر زدن هیچ جا اشکم اینچنین درنیومد کاری از دست کسی برنیومد صدای نالهشو آخر شنیدم میخ در همینجوری درنیومد یادمه که شالمو گرفته بود راه اشک و نالهمو گرفته بود یادمه بالِ خودش شکسته بود ولی زیر بالمو گرفته بود هِی میگفتم که نزن نزن، میزد حرفو با خودش امام حسن میزد این که هیچیم نشد آزارم میده کاش یه دونه سیلی هم به من میزد **** یا ربّ نصیب هیچ غریبی دگر نکن دردی که گیسوان حسن را سفید کرد **** یک رُخ نمانده بود که سیلی نخورده بود در پُشت اَبر، چهرهی هر ماهپاره بود لازم نبود آتش سوزان به خیمهها دشتی زِ سوز نالهی زینب شراره بود در زیر پای اسب دو کودک زِ دست رفت یک طفل با فرات کمی حرف زد ولی نشنید کس که حرف زدن با اشاره بود آزاد گشت آب ولی صد هزار حیف شد شیردار مادر و بیشیرخواره بود **** لالا عزیزم برو تو آغوش زهرا عزیزم **** حسّ پدرانه کمتر از مادر نیست جسم پسرم هست ولیکن سر نیست با تیر زدی قبول امّا نامرد این تیر سهشعبه مال این حنجر نیست تیری که استخوان اباالفضل را شکست آن تیر را به حنجرهی این پسر زدند