هر لحظه را به شوق وصالت شمرده‌ام

هر لحظه را به شوق وصالت شمرده‌ام

[ محمدحسین حدادیان ]
هر لحظه را به شوق وصالت شمرده‌ام 
خود مانده‌ام چرا ز فراقت نمرده‌ام؟!

از کربلا به کوفه و از کوفه تا به شام 
جای تمامِ اهلِ حرم سنگ خورده‌ام

وقتی رسید قافله در مجلس یزید
بالا گرفت قائله در مجلس یزید 

داغ رباب تازه شد آن لحظه‌ای که دید 
بالا نشسته حَرمله در مجلس یزید

من ایستاده بر سرِ پا و کسی نگفت
بنشین! که روی خاک مُغِیلان دویده‌ای

گَه بر فروش حکم کنی، گَه به قتل ما
ظالم مگر تو آلِ علی را خریده‌ای؟!

*****

(از ناله‌ی اهل حرَم
ریخته بِهَم بزم شراب
سرت که افتاد از تُو طشت
اومد تُو آغوش رباب

خواهراتم دویدند
رگ‌هاتو می‌بوسیدند)
...
(به روی خاک ز بس پای کشیدی پسرم
بیشتر می‌زنی انگار به عمق جگرم!

ایستادند و زمین‌خوردن من را دیدند
هم‌زمان با «وَلَدی»گفتنِ من خندیدند

دیدِ من کم شده و دور و برت می‌گردم
بین اعضاءِ تو دنبال سرَت می‌گردم

به تنَت هفت قدم مانده، به سر افتادم

حسین...

نظرات