چشم من گر چه شده تار، حواسم به تو هست دستپاچه شدم اینبار، حواسم به تو هست هر طرف پرت شد اعضات و دل من هر جاست پیش تو نیستم انگار حواسم به تو هست جگرم پاره شد از وا شدن زخم لبت نفست را تو نگهدار، حواسم به تو هست جان نکن جان نکنم، آه نکش پا نکشم گر شدم پیر و گرفتار، حواسم به تو هست گرچه صد تیر به روی بدنت ریخته است روی این دشت پُر از خار حواسم به تو هست چارگوشه شده از چند جهت صحنِ تنت جگرم سوخت به ناچار حواسم به تو هست نیزهها دور سر تو همه سرگردانند تو خودت پاشو و بشمار، حواسم به تو هست عمهات بیخبر آمد زِ حرم، فکری کن گرچه کارم شده دشوار، حواسم به تو هست *** به زانو میرسم پیشت، نفس دیگر نمیآید خودت را بر عبایم ریز، از من برنمیآید تو را گم کردهام، این راه را، حتی رکابم را بابای تو بودن، دیگر بر من نمیآید جوانم دست و پا میزد، جوانهاشان مرا دیدند چه کردند این مسلمانها، که از کافر نمیآید تو را روی عبایم، با مصیبت جمع کردم وای علیِ اکبرم یا رَب، به این اکبر نمیآید سر انگشتهایم را، فرو در حنجرت کردم چرا این تیغ مانده در گلویت، در نمیآید؟ تو داری میدهی جان و تماشا میکنم ای وای پدر هستم ولی کاری زِ دستم برنمیآید عزای بردنِ تو بود، بابا هم اضافه شد به خیمه بردن ماها، به این خواهر نمیآید همین که کوچه وا کردند، فهمیدم از این اوضاع علیِ زندهای بیرون از آن معبر، نمیآید کمی از پارههایت، گم شده در وسعت صحرا تو را پاشیده صد لشکر، به یک لشکر نمیآید از این سو نیزه خوردی و از آن سو نیزه بیرون زد از این سو در نمیآید، از آن سو در نمیآید *** داغ مرگ پسرش را به دلش بگذارید که چنین داغ تو بگذاشته بر من پسرم