
هر شب حسن در خواب میگوید مغیره دست از سرش بردار کُشتی مادرم را نمیخواهم برنجانم دلت را بیسبب اما چگونه مرگ یک مادر چهل تن متّهم دارد؟ عزیزِ قلبِ علی، قصّهی شهادتِ تو به ذهن من همه با آب و تاب میماند تو میروی و دگر خونِ توست بر دیوار که یادگار برایم چو قاب میماند