من بار ندارم که به دربار تو باشم

من بار ندارم که به دربار تو باشم

[ سید محمد جوادی ]
من بار ندارم که به دربار تو باشم
آن بِه که گرفتارِ گرفتارِ تو باشم

خورشید در این رَه بوَد از آبله پایان
من کیستم آخر که طلبکار تو باشم

از این غربت که داری دل کباب است
زِ ظلم دشمنان قبرت خراب است

که می‌گوید که تو زائر نداری؟
تو را زائر حضور آفتاب است
****
زدنت، کبود شده همه بدنت
زدنت، جلوی چشمای حسنت
زدنت، زدنت

اونا که مَردن، تو روضه کوه دردن
پیرای ما واسه جوونیِ تو گریه کردن
****
هجده بهار داشت و صدساله می‌نمود
****
دلم آتیشه که می‌گفتم همیشه
حسن باهات باشه کسی مزاحمت نمی‌شه
****
در کوچه‌ای که آمد و شد بود سخت
سخت سیلی زدند فاطمه‌ی بی‌پناه را
****
نه کفنی، نه سری روی بدنی
راحت بخواب حالا که رو دست منی
رو دست من نشد دست و پا بزنی

داد می‌زدم، سرِ پسرم رو نبَر
راستی علی، به روی نیزه چه خبر؟
بچه مگه، بی‌مادرش میره سفر؟

یه قطره آب می‌خواستی زبون نداشتی
جواب به جز از تیر از کمون نداشتی
می‌خواستی که جون بدی تو جون نداشتی

نظرات