هر کس ز حُسن دوست، متاعی گرفته است بیچاره من که از غمش، آتش گرفتهام دختران شام، میگردند همراه پدر کاش میشد تا تو هم، با خود بگردانی مرا چند شب بی بوسه خوابیدم، دهانم تلخ شد نیستی دختر، مرنج از من نمیدانی نرو خیزران از حرمتت برخواست، اما بد نشست کاشکی بابا به مهمانی، نمیبردی مرا