زیارت عاشورا
1901
95
- ذاکر: حاج منصور ارضی
- سبک: دعاخوانی
- موضوع: ادعیه و زیارات
- مناسبت: روز دهم محرم
- سال: 1402
یک به یک با اهل بیتش بیقرار
کرد در خیمه وداعی اشکبار
گفت این است آخرین دیدار ما
وعدهی ما محضر دلدار ما
گرچه میآیم به دیدار حرم
لیک با پا نه که آیم با سرم
این لعینا تشنهی خون منن
بلکه فکر قتل افزون منن
خود چو بر زهرا توسل میکنی
قتل صبرم را تحمل میکنی
چونکه ده مرکب به پیکر آورند
جامهام را از تنم درآورند
رأس من را روی نیزه میزنند
جسم من را تیر باران میکنند
آن زمان آغاز گردد کارتان
از حرم تا کوچه و بازارتان
جملهگی آماده چون از هر جناح
حمله بر اهل حرم گردد مباح
هرکه در این خیمه همراه من است
بعد از این رخت اسیری بر تن است
از وداع سخت آن گیسو کمند
ناگهان شد نالهی زنها بلند
بانوان گفتند یکجا یاحسین
میسپاری بر که مارا
کودکان بر سینه و سر میزنند
بانوان دستی به معجر میزنند
دختران گفتند با شور و نوا
وای از بعد پدر در نینوا
آه از این بیمجیبی ای پدر
وای از شام اسیری ای پدر
نوبت زینب رسید و آه او
ناگهان غش کرد پیش راه او
خواهرش نیرو ز رویش میگرفت
بوسه از زیر گلویش میگرفت
گفت پس رحمی به من کن یا أخی
کهنه پیراهن به تن کن یا أخی
از غم دختر دل زینب گرفت
بس که با گریه ره مرکب گرفت
ای پدر طعم شهادت میچشی
بر سرم دست یتیمی میکشی
یادته دخت مسلم را نوازش کردهای
دیدهام او را ستایش کردهای
بعد از این آیا یتیمت میشوم؟
گوشهی ویران مقیمت میشوم
کرد در خیمه وداعی اشکبار
گفت این است آخرین دیدار ما
وعدهی ما محضر دلدار ما
گرچه میآیم به دیدار حرم
لیک با پا نه که آیم با سرم
این لعینا تشنهی خون منن
بلکه فکر قتل افزون منن
خود چو بر زهرا توسل میکنی
قتل صبرم را تحمل میکنی
چونکه ده مرکب به پیکر آورند
جامهام را از تنم درآورند
رأس من را روی نیزه میزنند
جسم من را تیر باران میکنند
آن زمان آغاز گردد کارتان
از حرم تا کوچه و بازارتان
جملهگی آماده چون از هر جناح
حمله بر اهل حرم گردد مباح
هرکه در این خیمه همراه من است
بعد از این رخت اسیری بر تن است
از وداع سخت آن گیسو کمند
ناگهان شد نالهی زنها بلند
بانوان گفتند یکجا یاحسین
میسپاری بر که مارا
کودکان بر سینه و سر میزنند
بانوان دستی به معجر میزنند
دختران گفتند با شور و نوا
وای از بعد پدر در نینوا
آه از این بیمجیبی ای پدر
وای از شام اسیری ای پدر
نوبت زینب رسید و آه او
ناگهان غش کرد پیش راه او
خواهرش نیرو ز رویش میگرفت
بوسه از زیر گلویش میگرفت
گفت پس رحمی به من کن یا أخی
کهنه پیراهن به تن کن یا أخی
از غم دختر دل زینب گرفت
بس که با گریه ره مرکب گرفت
ای پدر طعم شهادت میچشی
بر سرم دست یتیمی میکشی
یادته دخت مسلم را نوازش کردهای
دیدهام او را ستایش کردهای
بعد از این آیا یتیمت میشوم؟
گوشهی ویران مقیمت میشوم
نظرات
نظری وجود ندارد !