به نام نامیت عرش معلا عطر آگین است

به نام نامیت عرش معلا عطر آگین است

[ حاج منصور ارضی ]
به نام نامیت عرش معلا عطر آگین است
همان ذکری که با ما از دَمِ روز نخستین است

صدایی هم اگر باشد در عالم یا حسینِ ماست
تویی عشق حقیقیِ جهان، باقی دروغین است

چنان داغ محرم‌ها نشسته در دل تقویم
هنوز از ماتمِ تو سینه‌ی تاریخ سنگین است

یقین دارم که سرگرم گناهانش نخواهد شد
کسی که قبل هیئت با کتیبه گرم تزئین است

قسم بر شوری اشک تمام گریه کن‌هایت
برایت جان سپردن در بساط روضه شیرین است

خلیل‌ُالله را پیراهنت از شعله‌ها رد کرد
یکی از معجزات دست‌بافِ مادرت این است

سَرایت پادشاهانِ جهان را روی خاک انداخت
نشستن گوشه‌ی این صحن آمال سلاطین است

من از تعظیم پایین پای این شش گوشه فهمیدم
که بالا می‌رود در محضرت هر کس که پایین است

فقط تو قتلگاهت را عبادتگاه خود کردی
چنین محراب خونین در کدامین رسم و آیین است

لبت ذکر خدا می‌گفت شمر آمد خرابش کرد
به روی چکمه رد یا غیاثَ المستغیثین است

*****

تغییر کرده انگار، از تشنگی صدایش
شیری نخورده اصغر تا که شود قوایش

در گرمی بیابان آنقدر ضعف کرده
رنگی نمانده حتی در روی دلربایش

از حال رفته انگار یا اینکه قهر کرده؟!
شد بی صداتر از قبل، شش ماهه گریه هایش

خیمه به خیمه می رفت با اضطراب تا که
شاید شبیه هاجر پیدا کند دوایش

از شرمساری و از چشمِ تَرَش عیان شد
در مَشک‌ها نمانده یک قطره هم برایش

افتاده روی شانه، ساکن سرِ نحیفش
شش ماهه تشنه مانده، این است اقتضایش

گهواره‌ی علی را دست حسین دادند
باهم رباب و زینب بر سجده سر نهادند

گفتند اهل کوفه این نور آفتاب است؟
این نور آشنا چیست؟ نور ابوتراب است

شد همهمه زیاد و برخی به خویش گفتند:
جرمی نکرده این طفل، حقش دو جرعه آب است

برخاست ابن سعد و با بغض و واهمه گفت:
بردار حرمله تیر، تیری که پرشتاب است

تیر سه شعبه را از قوس کمان رها کرد
تا دید شیرخواره، در حال پیچ و تاب است

حیران شده حسین و مانده میان میدان
کل محاسنش با خونِ علی خَضاب است

چیزی نمانده خیلی از صورت عزیزش
مثل شکسته‌سنگی که مانده بر رکاب است

مانند محسن او هم پای غم ولی رفت
تیری شبیه مِسمار، در حنجر علی رفت

زیر عبا گرفته یاس معطرش را
تا که کسی نبیند حلقوم پرپرش را

یک گام رو به خیمه، یک گام رو به میدان
مانده بَرد چگونه تا خیمه‌ها سرش را

تا پشت خیمه دائم، بی‌تاب گریه می‌کرد
از خاطرش نبرده لبخند آخرش را

آمد رباب و افتاد بی تاب نزد قبرش
بوسید بار آخر دستان اصغرش را

ای وای اگر بیاید آن لحظه که بیند
بستند روی نیزه رأس مُنَوَّرش را

نظرات