لختی بیا به سایهی این نخلها رباب سخت است بیقرار نشستن در آفتاب لختی بیا و خاطرهها را مرور کن ای راویِ حماسه، مرا غرقِ نور کن بانو بیا که سایه بیفتد به پای تو تلخ است اگرچه سایهنشینی برای تو بانو بیا، بیا و ز جانسوزها بگو از مکه و مدینه، از آن روزها بگو آن روزها که مژدهی باران رسیده بود از کوفه نامههای فراوان رسیده بود رفتید تا مسافر عهدِ اَزل شوید مضمون شوید شعر خدا را، غزل شوید امّا امان ز حیلهی گرگانِ روزگار هر سو جفا به جای وفا بود آشکار هاجر به سعی خیمه به خیمه مکن شتاب پایانپذیر نیست تماشای این سراب این خاطرات، چنگِ غمآهنگ میزند این خاطرات قلب تو را چنگ میزند لختی بیا به سایهی این نخلها رباب سخت است بیقرار نشستن در آفتاب این گریههای بی حد کودک برای چیست؟ این گریهها ز جنس تقاضای آب نیست اینبار گوش بر سخن هیچکس مکن گهواره را برای شهادت قفس مکن برخیز ای رباب دلت را مُجاب کن قُنداقه را به دست پدر دِه شتاب کن وقت وداعِ همسفر آمد، نگاه کن هنگام بوسهی پدر آمد، نگاه کن پر جوش شد ز لاله، کران تا کرانِ دشت خاموش شد صدای چکاوک میانِ دشت گل را نصیبِ صاعقه کردند کوفیان از آب هم مضایقه کردند کوفیان بانو جهانیان به فدای غریبیات آری، ورق ورق شده قرآن جیبیات كم مانده بود عالم از این داغ جان دهد ای مادرِ شهید خدا صبرتان دهد میان خیمه ماندم گریه کردم تو رفتی پای این غم گریه کردم خودت که پیش بابایی ولی من لباست را گرفتم گریه کردم میدانم از دل تو شكوفد این امید آقا سرش سلامت، اگر طفل شد شهید امّا كسی نمانده به آقا توان دهد یا رب مباد از پسِ این داغ جان دهد حالا به پشتِ خیمه پدر ایستاده است مشغولِ دفنِ پیكر خورشیدزاده است لبریزِ ابر میشود و تار، آسمان در خاک دفن میشود انگار، آسمان بهتر كه دفن بود تن طفل تو رباب بوسه نزد سه روز بر این پیكر آفتاب بهتر كه دفن بود، پی بوریا نرفت این پارهتن به زیر سُم اسبها نرفت لختی بیا به سایهی این نخلها رباب سخت است بیقرار نشستن در آفتاب از خاطر تو آن غم شیرین نرفته است آب خوش از گلوی تو پایین نرفته است بس کن رباب شعله به جانها گذاشتی قدری خیال کن که علی را نداشتی بس کن رباب پشت زمین و زمان شکست با نالههای تو دل هفت آسمان شکست بگذار از این حکایت خونبار بگذریم نفرین به هرچه حرمله بگذار بگذریم امّا از این گذشته تماشا کن ای رباب حالا حسین مانده و این خِیل بیحساب آه ای رباب جان من این دل، دل تو نیست این جان که هست در کف قاتل، دل تو نیست کمکم سکوت ساحله فریاد میشود آب فرات بر همه آزاد میشود آبی ولی مَنوش که غیر از سراب نیست زهر است این به کام تو باور کن آب نیست این آب شیر میشود و سنگ میشود یعنی دلت برای علی تنگ میشود