
كاش می شد كه به سوی حرمت برگردی كاش افتد به دل محترمت برگردی همه گویند به دلدار بیا اما من جان عباس قسم می دهمت برگردی *** ای یار كه در راهی و زین جا خبرت نیست در راهی و از كوفه و از ما خبرت نیست در راهی و یك قافله گل پشت سر توست می آیی و ناموس خدا همسفر توست با باد صبا گفتم ای دوست پیامم شاید برساند به تو ای یار سلامم گفتم به صبا حال من زار بگوید از حال سفیرت ز سر دار بگوید گوید به تو در كوفه چه آمد به سر من گوید كه چه سان بسته عدو بال و پر من با سنگ، سر راه و لب بام نشستند آن سر كه پر از عشق تو می بود شكستند خفاش صفت نیمه ی شب نقشه كشیدند آن لب كه ثناگوی تو می بود دریدند ننموده حیا طایفه سنگ دل از تو من در عوض مردم كوفه خجل از تو تقدیر من این است و ندارم گله ای دوست اما تو میاور پی خود قافله ای دوست پركینه تر از مردم این شهر، محال است چون مردم كوفه به همه دهر، محال است در مرد و زن و كودك این شهر صفا نیست در هیچ دلی عاطفه و مهر و وفا نیست اینان كه تو را دعوتِ این شهر نمودند گویا همه با آل علی قهر نمودند اینان كه به ظاهر ز خداواهمه دارند در سینه فقط بغض تو و فاطمه دارند اینان همه بی روح و دلی گرم ندارند سوگند به زینب ز كسی شرم ندارند ای بود و نبودم ز وجود تو و زینب ترسم بود از روز ورود تو و زینب در فكر غریبی تو و غربت اویم دلواپس اطفال تو و حرمت اویم ترسم كه به ناموس خدا سلسله بندند بر گریه ی اطفال تو در كوفه بخندند ترسم ز سر بام پذیرای تو باشند با آتش و دشنام پذیرای تو باشند ترسم كه سرت را هدف سنگ نمایند با دخترك كوچك تو جنگ نمایند