دستش به زنجیر است و پایش را شکستند با ناسزا بغض صدایش را شکستند سجاده را از زیر پای او کشیدند تا حرمت یاربّنایش را شکستند این چند زندانبان که دورش را گرفتند زیر لگدها چندجایش را شکستند برخاست امّا ناگهان با صورت افتاد نامردها حتّى عصایش را شکستند حتّى دمِ افطار هم چیزى نمىخورد وقت اذان ظرف غذایش را شکستند سِندى و همدستان او, تا روضه مىخواند با خنده قلب مبتلایش را شکستند هرچه زدند او را به یاد کربلا بود حتّى گریز کربلایش را شکستند یاد دمى که زیر سمها رفت جدّش یاد دمى که دندههایش را شکستند از ابتداى صبح تا پایان مغرب از ابتدا تا انتهایش را شکستند **** نکنه روبرومی خودتی یا عمومی نشناختمت هنوزم خودت بگو کدومی صورت نصفه نیمه حال سرت وخیمه به همه گفتم این سر تموم زندگیمه منو زدند منو زدند، دشمنت سرم ریخت منو زدند منو زدند، صورتم بهم ریخت