
از میان غبار میآید آینهدار جلوههای خدا گوییا میرسد به گوش فلک پشت این کاروان، صدای خدا او لسان الله است ای مردم! حنجرش، موضع خداوند است گردش نُهفلک، زمام جهان به همین پلکهای او بند است شاه شمشادقد که خیل ملک خاک پایش به سرمه میبردند آنکه دارندگان آب بقا صبح و شب پیش پاش میمردند ناصر ماندگان در راه و یاور دستهای خالی، اوست هرکجا بنگری، نشانهی اوست ربّ الارباب این حوالی، اوست حضرت مستطاب، فرزند فاتح کارزار بدر و حنین نور چشم نبی، عزیز بتول میر آزادگان، امام حسین کرده آهنگ کوفه، کعبهی دل از حجاز است گوشههای عراق کاروان در پی وصال خودش میرود پلّهپلّه سوی فراق وارد طور شد شبیه کلیم وارد طور شد امیر کلام گفت با ساربان که اینجا را بین این مردمان چهباشد نام؟ داد پاسخ به شاه، اینگونه عدّهای غاضریهاش خوانند عدّهای شاطی الفرات امّا عدّهای نینواش مینامند گفت نامی دگر از این وادی؟ که غم از ریگهای آن پیداست گفت آری قدیمیان گفتند نام این عرصهگاه، کربوبلاست زیر لب خواند ذکر استرجاع خیره شد سوی این غم عظما گفت با کاروانیان: یاران! منزل آخر است این صحرا گفت با دوستان خویش چنین که دگر از وطن جدا شدهایم خیمهها را علم کنید که ما همگی اهل کربلا شدهایم با عنایات ماه، آن ساعت خیمهی آفتاب، علم میشد هرچه ماتم، هجوم میآورد با اباالفضل، غصّه کم میشد با اباالفضل، دختران هرگز رنگی از دلهره نمیدیدند با اباالفضل، عمّهها هیهات اشکی از گونهها نمیچیدند با اباالفضل، دختران شادند با اباالفضل، کودکان سیراب تشنگی با حضور اوست بعید قدردان لطف اوست رباب با اباالفضل، قاسم و اکبر مثل کوهند در نگاه حسین جمع اصحاب منجلی در اوست یکتنه بوده او سپاه حسین با اباالفضل، زینب کبری روی عرش خدا، قدم میزد آسمان خدا به این وسعت تکیه بر چوبهی علم میزد بیاباالفضل، زندگی سخت است بیحضورش کجاست آرامش بیاباالفضل، نعره میآید جای جان و عزیزم و خواهش بیاباالفضل، سینهها تنگ است هرکه در دست، سلسه دارد بیاباالفضل، صورت طفلان ردّ دستان حرمله دارد بیاباالفضل، شاه را کشتند بیاباالفضل، خیمه غارت شد سهم اصغر در آن کشاکش، تیر روزی دختران، اسارت شد صحبت از کشتن حسین که شد اشک بر گونهها، شتک میزد یکنفر با زبان تند خودش بر جراحات او نمک میزد تا که زجرش دهند نامردان با جراحات، تشنهاش کردند صاحب باغهای جنّت را اهل آتش، برهنهاش کردند خلاء زخمهای آتی را کندی حرکت زمان، پر کرد جای خالی آب را آندم نیزهی آخر سنان، پر کرد راز یک قتل چند ساعته را خنجر کهنه، خوب میفهمد ردّ سرخی آسمانها را ذبح وقت غروب، میفهمد خنجر کهنه، خوب میفهمد استخوان شکسته، یعنی چه سینهی زیر چکمه میداند