علیرضا سحری

به سوی طفل ز ره مانده، قدم بر می‌داشت

1744
5
به سوی طفل ز ره مانده، قدم بر می‌داشت
تا نوازش کندت، بازوی بشکسته‌ی من

لگدی زد، که خدا قسمت کافر نکند

به سرم بود که با عمه تفرج برویم
من نگفتم که مرا شمر، به صحرا ببرد

خرابه، مهد خرید و فروش مهر و صفاست
رقیه مشتریه بوسه‌ای لب باباست

دختری ماند مثل گل ز حسین
صورتش داغ باغ نسرین بود

جایش آغوش و دامن و بر و دوش
بس‌که شورآفرین و شیرین بود

از همه دم به دم، پدر می‌خواست
بی خبر بود از سنان و سُنِین
راه می‌رفت و دست بر دیوار
روی دیوار می‌نوشت

از سخن اوفتاده بودمو شوک
طوطی از آینه، سخن گو شد

دفتر قصه، دست سیلی بست
طوطیه سبز تو، پرستو شد

یاد داری مدینه موقع خواب
دست تو بود، بالش سر من

هر زمانت، صدا زدم گفتی
جان من، نازنین دختر من

یاد داری تو روی نی بودی
من هم از پشت ناقه افتادم

گریه کردی برای من، من هم
به تو از دور، بوسه می‌دادم

یک بوسه بدهکاری و جانی تو‌طلبکار
بستان و بده، حرف حسابی دو کلام است

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش