راه را بستند روی فاطمه
1609
8
- ذاکر: حاج محمود کریمی
- سبک: شعر روضه
- موضوع: حضرت زهرا سلام الله علیها
- مناسبت: شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
- سال: 1403
راه را بستند روی فاطمه
ناگهان رفتند سوی فاطمه
فاطمه مانند کوه، آرام بود
گامهایش، روح استحکام بود
او که در مسجد، فدک را پسگرفت
بین کوچه، روو از آن ناکس گرفت
در حجابی از عفاف خویش بود
اقتدارش نیز بیشازپیش بود
قبل از آنکه راه کوچه، سد شود
خواست تا که از کناری، رد شود
یاوهگوی بیصفت آمد جلو
رفت زهرا هرجهت؛ آمد جلو
طبل توو خالی، مداوم داد زد
غول پوشالی فقط فریاد زد
فاطمه از عزّت خود، کم نکرد
داخل آدم، حسابش هم نکرد
فاطمه نه اینکه پاسخگو نبود
یکقدم درماندگی در او نبود
پای حقّ خویش، محکم بود او
باز در خطّ مقدم بود او
در دلش، ترسی از آن ضحّاک نیست
از یهودیهای امّت، باک نیست
همچنان حمزه به میدان رفتهاست
باز پیغمبر به نجران رفتهاست
احتجاج شرک و ایمان است این
جنگ مشرک با مسلمان است این
در مرام فاطمه، تسلیم نیست
بیم از آن طغیانگر دژخیم نیست
بیسلاح و بیسپر؛ بیواهمه
از پس او برمیآمد فاطمه
صحبت از ارثیهایبردن نبود
حرف یکتکّه زمین، اصلاً نبود
حرف زهرا، انتقام از ظالم است
ورنه او بر کلّ عالم، حاکم است
گرچه زهرا خسته و مجروح بود
در دفاع از حقّ خود، نستوه بود
ایستاد و گفت: این حقّ من است
این قباله با یقین، حقّ من است
مردک یاغی، زبانش تند شد
ناگهان نبض دوعالم، کند شد
نانجیب پست، بیاعصاب شد
ناگهانی دست او، پرتاب شد
فاطمه، سیلی معنادار خورد
یکی از او، یکی از دیوار خورد
روضهی سربسته را زهرا نگفت
حرفى از «اِحْمَّرَتْ عَیْنَیْها» نگفت
یکنفر دید و همانجا پیر شد
مجتبی از زندگانی، سیر شد
مشت خود را نیمهکاره جمع کرد
تکّهتکّه گوشواره جمع کرد
او عصای مادرش در راه شد
بعد از آن، عمر حسن کوتاه شد
قاتل او، ضربهی سیلی شده
آه! رووی مادرش، نیلی شده
مادرش دیگر نمیبیند چرا
فاطمه، گمکرده راه خانه را
گفت: چشمت باز کن مادر؛ منم
پیش چشمانم مزن پرپر؛ منم
گفت زهرا با حسن در کوچهها
کاش همراهم نمیبردم تو را
ناگهان رفتند سوی فاطمه
فاطمه مانند کوه، آرام بود
گامهایش، روح استحکام بود
او که در مسجد، فدک را پسگرفت
بین کوچه، روو از آن ناکس گرفت
در حجابی از عفاف خویش بود
اقتدارش نیز بیشازپیش بود
قبل از آنکه راه کوچه، سد شود
خواست تا که از کناری، رد شود
یاوهگوی بیصفت آمد جلو
رفت زهرا هرجهت؛ آمد جلو
طبل توو خالی، مداوم داد زد
غول پوشالی فقط فریاد زد
فاطمه از عزّت خود، کم نکرد
داخل آدم، حسابش هم نکرد
فاطمه نه اینکه پاسخگو نبود
یکقدم درماندگی در او نبود
پای حقّ خویش، محکم بود او
باز در خطّ مقدم بود او
در دلش، ترسی از آن ضحّاک نیست
از یهودیهای امّت، باک نیست
همچنان حمزه به میدان رفتهاست
باز پیغمبر به نجران رفتهاست
احتجاج شرک و ایمان است این
جنگ مشرک با مسلمان است این
در مرام فاطمه، تسلیم نیست
بیم از آن طغیانگر دژخیم نیست
بیسلاح و بیسپر؛ بیواهمه
از پس او برمیآمد فاطمه
صحبت از ارثیهایبردن نبود
حرف یکتکّه زمین، اصلاً نبود
حرف زهرا، انتقام از ظالم است
ورنه او بر کلّ عالم، حاکم است
گرچه زهرا خسته و مجروح بود
در دفاع از حقّ خود، نستوه بود
ایستاد و گفت: این حقّ من است
این قباله با یقین، حقّ من است
مردک یاغی، زبانش تند شد
ناگهان نبض دوعالم، کند شد
نانجیب پست، بیاعصاب شد
ناگهانی دست او، پرتاب شد
فاطمه، سیلی معنادار خورد
یکی از او، یکی از دیوار خورد
روضهی سربسته را زهرا نگفت
حرفى از «اِحْمَّرَتْ عَیْنَیْها» نگفت
یکنفر دید و همانجا پیر شد
مجتبی از زندگانی، سیر شد
مشت خود را نیمهکاره جمع کرد
تکّهتکّه گوشواره جمع کرد
او عصای مادرش در راه شد
بعد از آن، عمر حسن کوتاه شد
قاتل او، ضربهی سیلی شده
آه! رووی مادرش، نیلی شده
مادرش دیگر نمیبیند چرا
فاطمه، گمکرده راه خانه را
گفت: چشمت باز کن مادر؛ منم
پیش چشمانم مزن پرپر؛ منم
گفت زهرا با حسن در کوچهها
کاش همراهم نمیبردم تو را
نظرات
نظری وجود ندارد !