حالا که ای پرستوی من میروی سفر پر میکشی به سوی خدا ای شکستهپر در این قفس مرا تک و تنها رها مکن بانوی من بیا و مرا با خودت ببر گویا مصممی تو که تنها سفر کنی پس میکنم ز محضر تو خواهش دگر از غصهها به مادر خود خواستی بگو لطفا مگو ز دردِ دلِ خویش با پدر بنگر به شرمساریام و سر به زیریام ای آبروی من میپسندم شکستهتر تا ابد مجروحِ زخمِ کاریام وایِ من از این امانتداریام