یتیمی درد بی درمان یتیمی یکی از روزها دخت یزید آمد به دیدارم نترسیدم به پیشش با وقار کامل استادم لباسم پاره بود و طعنه ام می زد کنیز او گفتم به خود یا که خبر از ما نداری