به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم [آنکه دایم هوس سوختن ما میکرد کاش میآمد و از دور تماشا میکرد] الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم [یک تیر آمد و دو هدف را نشانه کرد جز مشک آب و سینه ی ساقی نشان نداشت ز آتش هجر منه سوخته خرمن چه کنم؟ من نگویم تو چه کردی... تو بگو من چه کنم؟ فدای آن شهیدی که زیر تیغ قاتل سرش بریده گشت و به شیعیان دعا کرد] صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم ***