شب بود و ماه بود و فَلک پُرستاره بود چشم فَلک به سمت زمین در نظاره بود میکوفت باد بر در و دیوار، خویش را گیسوکَنان چو مریم و حوّا و ساره بود آن شب فرشتگان خدا هم گریستند بر کوثری که خوبیِ او بیشماره بود آن شب خبر رسید که در خوابِ ناز رفت چشمی که نیم خواب زِ رنجی هماره بود آن شب خبر رسید که مَه دفن میشود یعنی شبِ یتیمیِ چندین ستاره بود آتش گرفت خرمنِ خورشیدِ روزگار از برق غیرتی که زِ یک گوشواره بود از ثقل بار میل به اطراف خویش داشت تابوتِ روی دوش علی گاهواره بود مَردی که چارهساز جهان بود بهر خویش هنگام دفن فاطمه حیران چاره بود