
اگر آتش به دلت هست، اگر حالِ مُشوَّش داری و اگر تب داری یا شکایت زِ خود و از همه بر لب داری یا اگر از غم و اندوه و بلا سینه لبالب داری و اگر زندگیِ سرد و پُر از درد و دلآشوبِ مرتّب داری یا پریشانیِ روز و دل آتشزده هر شب داری روز و شب تب داری چارهاش نورٌ علی نور، دعای نور است بسمِ رَبِّ نور است، گرچه او مستور است چارهاش زمزمهی نور دعای زهراست چارهاش یک مدد از چادر بانوی خداست نور خورشید نه، مهتاب نه، اینها همه هیچ نور میخواهی از آن چادر مشکی دریاب، نور آن عصمت ناب نور از ریشهی آن چادر قدسیست که قدّیسهی صدّیقه به سر داشت که بر افلاک گذر داشت که از او نور، سحر داشت همه شب یا همه روز نور میتابد از آن چادر مشکی تا ماه نور میگیرد از آن نور سرِ صبح، پگاه نور میجوشد از این چادر پُر وصلهی خاتونِ علی، سِرِّ مکنونِ علی چادری که نه به هر ریشه فقط معجزه پنهان کرده عرش از حسرتِ آن پاره گریبان کرده چادری که در آن جمع اسماء خدا است و خدا در دلش فاطمه پنهان کرده چادری که همه افلاک پریشان کرده زخم کتمان کرده درد درمان کرده جمعِ هفتاد یهودی همه یک روز مسلمان کرده در دل این گرداب سیرهاش را دریاب ریشهاش را دریاب، چادر ارث زهراست این سلاحِ تقواست، رنگی از نورِ خداست هر که دارد، به سرش سایهی رحمت دارد حسِ آرامشی از باغِ نجابت دارد عفّت و عاطفه و لطف و محبّت دارد عطر عصمت دارد چادرِ مشکیِ او ریشهی غیرت دارد آی عزّت دارد چادرت را دریاب چیست آن؟ پوشش بیتالله است مشکی اما به به دلش جوشش بیتالله است چیست چادر؟ صدف گوهرهاست حرمِ دخترهاست، حافظ باورهاست چادر مشکی تو شَهپر توست خواهرم سنگر توست دست زهراست که روی سر توست وارثِ نور حجاب، چادرت را دریاب حاضری در همه جا ولی از پلکِ هوسهایی دور مثل قرآن کریم فی کتابٍ مکنون فی حجابٍ مَستور چادر آرامشی یأس از اثر طوفانهاست سِتر ناموس خداست چادر آسودگیِ لاله از اندیشهی باد چادر آسایش گلبرگ از احساس نظر بازیهاست خیمهی عاشوراست، صاحبش با زهراست چادرِ مادرمان دست مرا میگیرد با همان انوارش، با همان اسرارش با همان حس صمیمیّت خود با همان غیرت خود بین راه و بیراه، بین گاه و بیگاه تا که لب باز نکرده است دعا میگیرد با همان مادریاش فکر من است روز و شب روضهی او ذکر من است نه فقط دست من و تو به پَرش هست دخیل همه از نوح و خلیل، فطرس و جبرائیل دودمان آدم سالها هست که حاجات از آن میگیرند از همان مقنعه جان میگیرند ناتوانند و توان میگیرند قرنها هست زبان میگیرند چادرت را بتکان لطف خدا را بفرست چادرت را بتکان روزیِ ما را بفرست و خدا نیز از آن نور مباهات کند فخر بر مادر سادات کند محور اهلِ کساء، معنی آل عبا پنج دفعه به علی جلوه به میقات کند چادری که به پَرش بوسهی، احمد دارد روی هر ریشهی آن بوی محمد دارد چقدر چشم کشیده است علی بر رویش چادر بانویش نور سرمد دارد ولی افسوس که یک روضهی پر غُصّهی بیحد دارد روضهای بد دارد، ای مدینه ای داد، دادها از بیداد از نگاهی سنگین آه این چادر پُر نور زمین خورد زمین چه شده، طعمهی بیباکی شد یک نفر کاش بگوید که چرا خاکی شد؟ پشتِ در بود که آتش سر زد یک نفر شعلهای آورد و به جانِ در زد درِ آتشزده را وای که بر مادر زد زینب اُفتاد حسن بر سر زد دید در کَنده نشد ضربهی دیگر خورد، وای که محکمتر زد قُنفذ از راه از آن لحظه که آمد میزد تازه میکرد نفس را مجدد میزد وای از دست مغیره چقدر بد میزد جای هر کس که در آن روز نمیزد میزد کربلا چادر زهرا به سر زینب بود سپر زینب بود لشکری دور و بر زینب بود در میان گودال جگر زینب بود آن طرفتر حرمِ شعلهورِ زینب بود این طرف بر سر نِی همسفر زینب بود گرچه زینب از غم غیر خوناب نخورد