غم تنهایی‌ات را علی جان من خوب دانستم

غم تنهایی‌ات را علی جان من خوب دانستم

[ سیدمهدی حسینی ]
غم تنهایی‌ات را علی جان من خوب دانستم 
که با این چادرِ خاکی کمر بر یاری‌ات بستم 

اگر نُه سال بودم با تو در هر شادی و هر غم
حلالم کن که من امروز و فردا رفتنی هستم 
****
چه غم از رنج بیماری تویی تنها پرستارم
حلالم کن نباید رو بگیرم از تو ناچارم

به آرامی قدم بردارم از بیم زمین خوردن 
فقط کافیست دستم را من از دیوار بردارم

نشستن بر زمین مشکل زِ جا برخواستن‌ مشکل
ولی مشکل‌تر از این دو، غمِ تنهاییِ یارم 

به بازو سر که بگذارم به خود از درد می‌پیچم 
به بستر ظاهراً خوبم ولی تا صبح بیدارم

کنار هم نشد بالا بگیرم هر دو دستم‌ را 
که با یک‌ دست ناچارم قنوتم را به جای آرم

مناجات حسن را می‌شنیدم زیر لب می‌گفت
خدایا کاش می‌شد دست ثانی‌‌ را نگه‌دارم
****
اغلب کسان که پرده‌ی حُرمت دریده‌اند 
در کودکی محبّت مادر ندیده‌اند
****
من از آغوش گرم مادرم تا کِی جدا باشم؟
شفایش می‌دهی تا سر به روی سینه بگذارم
****
پیکرتو برمی‌گردونم خیمه
من سرتو برمی‌گردونم خیمه 
خیالت از حال رقیه راحت باشه
دخترتو برمی‌گردونم خیمه 

جوری ناله می‌زنم اشک شمرو درمیارم پاشه
جوری ناله می‌زنم نمرده زینب که سرت دعوا شه 
جوری گریه می‌کنم که پیرهن کهنه‌ی تو پیدا شه
جوری ناله می‌زنم اشک شمرو درمیارم پاشه

نظرات