
زنی چون مَرد، خورشید از تبر زیر تبش پیدا هزاران نغمهی داوود در هر یا رَبَش پیدا گل غیب و شهود از ذکر تنزیه لبش پیدا چه حیرتها که از سقف زر اندود شبش پیدا نبی را جانِ او نگذاشت در دل، غم شود غالب گذشت از جان و مال خویش در شِعب ابیطالب زنی که صد طنین از عشق در هر گام آورده برای او پیمبر کاروان از شام آورده غلام او مُحَی را دیده و پیغام آورده نخستین زن که با آزادگی اسلام آورده زنی که گفت در هر امر و تصمیمی مُقدّم تو زنی که گفت آمنتُ و صدَّقتُ و سلَّمتُ زنی که وامدارش قاف تا قافِ قریش آن روز سفرها داشت بالاتر از ایلاف قریش آن روز گذشت از هر قماش زرد و زرباف قریش آن روز زنی که دست رد میزد بر اشراف قریش آن روز در آن روز آینه از روشنای حق برابر داشت هوای وصلت فرزند عبدالله در سر داشت که بازرگانِ جان، قدر طلا را خوب میداند که تاجر قیمت این پُر بها را خوب میداند که عارف ارزش وجه خدا را خوب میداند زنی اینگونه قدر مصطفی را خوب میداند چنان مِهری به دل دارد که هستی را فدا سازد که از اموال خود مهریهی خود را بپردازد پیمبر عمر خود را با غم و سختی به سر کرده اکر شِعب ابیطالب دلش را پُر شَرر کرده اگر که دشمنش آزارها را بیشتر کرده خدیجه یکتنه تحریمها را بیاثر کرده بدان که راه ما راه خدیجه میشود دشمن! بدان تحریمهایت بینتیجه میشود دشمن! به هنگام وفاتش برنمیگشت از وفای خود خدا میخواست او را در بهشت خود برای خود پیمبر هم کفن میکرد او را با عبای خود چه زیبا قدردانی کرد از او با دعای خود زِ خاطر کِی برَد احمد ملال هجرت او را؟ که عامُالحزن نامیده است سال هجرت او کمی آرامتر زهراست در خانه پریشانت ندارد سن و سالی تا ببیند داغ هجرانت چه خواهد کرد با او غصّهی شام عزیزانت خودت گفتی عزیزم دخترم جانم به قربانت تو که با شوق عمری را به پیغمبر وفا کردی چه شد زهرای خود را با غمِ مادر رها کردی؟ چه زود این داستانِ داغ تو تکرار شد بر اهل شهر پیغمبر غمی آوار شد که زهرا کُشته در بین در و دیوار شد و زینب وارث این ماتم دشوار شد چه مظلومانه مادر را به شب بردند از خانه به گِرد شمعِ مولا، عاشقانه سوخت پروانه