خضر عشّاق، گرم دیدن بود سیل اشک آمد؛ آب را گم کرد علیاکبر که بر زمین افتاد آسمان، آفتاب را گم کرد خواست تا خیمه پرکشد امّا شیر زخمی، عقاب را گم کرد پدر آمد به یاریش برود من بمیرم؛ رکاب را گم کرد در میان تراب، پور تراب نوهی بوتراب را گم کرد جلد قرآن خویش، پیدا کرد برگههای کتاب را گم کرد