تو ز کودکی دائم محنت و بلا ديدی

تو ز کودکی دائم محنت و بلا ديدی

[ حنیف طاهری ]
تو ز کودکی دائم مِحنت و بلا دیدی
با دو چشم معصومت ظلم بَرمَلا دیدی

راه شام طی کردی دشت کربلا ديدی
اهل بيت عصمت را زار و مبتلا ديدی

رأس جد خود را در طشتی از طلا ديدی
زير چوب بر لب داشت آیه‌های قرآنی

خيمه‌ها کز آتش سوخت سيدی کجا بودی
شايد ای عزيز جان زير دست و پا بودی

زیر خارها خفتی، بین عمه‌ها بودی
رو شانه‌ی مادر يا از او جدا بودی

يا به زير کعبه‌نی در خدا خدا بودی
چار سال سنت بود با چنان پريشانی

*********

سر او جان دادم
با تماشای تنِ بی‌سر او جان دادم

نفسم بند آمد
بودم و با نفس آخر او جان دادم

در همان كرب و بلا
زير سُم‌ها بغلِ پيكر او جان دادم

يا بُنَیَّ ميگفت
به خودش می‌زد و با مادر او جان دادم

پير شد عمه‌ی ما
از غم بی‌كسی‌ِ خواهر او جان دادم

تشنه هر وقت شدم
ياد لعلِ لبِ آب‌آورِ او جان دادم

هر كجا بود عبا
ياد تشيیع علی اكبر او جان دادم

آه از اشک رباب
جگرم سوخت و با اصغر او جان دادم

دخترم بابا گفت
ياد آن نيمه‌شب و دختر او جان دادم

چندمين معصومم
كه پس روضه براي سر او جان دادم

********
تو یک سره در چشم لشکر بودی و من نه
چون صاحب خلخال و زیور بودی و من نه

فهمیدم آن لحظه که نامَحرم تو را می‌زد
از چند صورت مثل مادر بودی و من نه

ما هر دو از بازار شامی‌ها گذر کردیم
با این تفاوت که تو دختر بودی و من نه

در معرض چشم حرامی بوده‌ایم اما
آن لحظه تو محتاج معجر بودی و من نه

نظرات