سوغات ما از کربلا درد و مِحَن بود پژمردگی لالههای در چمن بود من تشنگی در خیمه را احساس کردم یاد از دو دستِ خونیِ عباس کردم من کودکی بودم که آهم را شنیدند دیدم سر جدّ غریبم را بریدند من دیدهام در وقت تشییع جنازه اَسبان دشمن را که خورده نعل تازه گر چه که من مسموم آن زهر هشامم من کشتهی ویرانهای در شهر شامم دیدم که پرپر میزند همسنگر من در خاطرم شد زنده یادِ مادر من ---- آفتابی بر فراز بام بود دست و پا میزد ولی آرام بود نیمروزی دیده از هم باز کرد راز دل را با علی ابراز کرد کرد با سختی به مولایش نظر گفت محبوبم حلالم کن دگر سوخت سر تا پا علی از این سخن خواست تا جانش برون آید ز تن نالهزد کی یاور بییاورم همدم و همسنگر بیسنگرم ای نفسهایت صدای روح من ای به امواج بلاها نوح من هستیِ من جانِ من جانان من اینقدر بازی مکن با جان من ای چراغ من مگو از خامشی وَرنه پیش از خود علی را میکشی باز زهرا چشم خود را باز کرد راز دیگر با علی ابراز کرد کای پسر عم هر چه گویم گوش کن آتشم را در درون خاموش کن من که بستم چشم، دست از من بشوی شب تنم از زیر پیراهن بشوی شب مرا تشییع کن تا آن دو تن یک قدم نایند بر تشییع من گر به تشییع من آید قاتلم داغ محسن زنده گردد در دلم چون به دست خویش با رنج و تَعَب پیکرم را دفن کردی نیمهشب در کنار قبر پنهانم بمان تا صدایت بشنوم قرآن بخوان گرچه رفت از دست، یار و یاورت فاطمه ، تنهاترین همسنگرت غم مخور داری یگانه یاوری تربیت کردم برایت دختری او تو را مردانه یاری میکند مثل زهرا خانهداری میکند