بی حال افتاد در اوج غربت در دل گودال

بی حال افتاد در اوج غربت در دل گودال

[ حاج محمود کریمی ]
بی‌حال افتاد
در اوج غربت در دل گودال افتاد

تأویل والفجر
از ارجعی تا کرد استقبال افتاد

جسمی مشبّک
از تیر و تیغ و نیزه مالال افتاد

تا که فرو رفت
سرنیزه در پهلوی او، بی‌حال افتاد

با تیر مسموم
آخر حسین از اسب خونین‌یال افتاد

تا دید زینب
عشقش به روی خاک شد پامال؛ افتاد

می رفت جانش
آمد سنان؛ سرنیزه را زد در دهانش

با هر نفس؛ آه
هی خاک و خون می‌ریزد از بین لبانش

هرکس به نحوی
سرنیزه می‌چرخاند بین استخوانش

از سینه‌اش خون
فواره می‌زد مثل آب از ناودانش

سوی حرم بود
در هاله‌ی خون، نیمه‌جان دیدگانش

قاتل رسید و  
با خنده هی میداد با پایش تکانش 

او خنجرش را  
هی می‌کشد امّا نمی بُرّد سرش را  
 
با چکمه چرخاند  
بر خاک خونین، نیمه‌جان پیکرش را  
 
مست از بریدن  
حتّی نمی‌دید التماس خواهرش را  
 
هی ضربه می‌زد  
تا که جدا کرد استخوان حنجرش را 
 
ساعت گذشت و  
بر نیزه‌ها دیدند چشمان ترش را  
 
با گریه از نی  
می‌دید در رخت اسارت خواهرش را

نظرات