من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم بُرده به باغ و دل من شاد کنید فصل گل میگذرد همنفسان بهر خدا بنشینید به باغی و مرا یاد کنید **** غروبی گریه میکردم به یاد دخترم بودم اگر نامه ندادم غیرِ خون اینجا مُرکّب نیست پَرِ زخمی، دلِ خونین، غل و زنجیر، آهِ سرد همه اینها بهجای خود، نگهبان هم مؤدّب نیست