ای جانِ جهان، جهانِ جان ادرکنی قَیّومِ زمین و آسمان ادرکنی احیاگر صد دَمِ مسیحا الغوث یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ***** ای مهربان من، روح و روان من دردت به جان من، الغوث و الامان یا صاحب الزمان.. محتاجم و فقیر ،مسکینم و اسیر دست مرا بگیر، الغوث و الامان یا صاحب الزمان... ***** راه را بستند روی فاطمه ناگهان رفتند سوی فاطمه فاطمه مانند کوه آرام بود گامهایش رو استحکام بود او که در مسجد، فدک را پسگرفت بین کوچه، رو از آن ناکس گرفت در حجابی از عفاف خویش بود اقتدارش نیز بیشازپیش بود قبل از اینکه راه کوچه، سد شود خواست تا که از کناری، رد شود یاوهگویی بیصفت آمد جلو رفت زهرا هرجهت؛ آمد جلو طبل تو خالی، مداوم داد زد غولِ پوشالی فقط فریاد زد فاطمه از عزّت خود، کم نکرد داخل آدم، حسابش هم نکرد فاطمه به زور پاسخگو نبود یکقدم درماندگی در او نبود پای حقّ خویش، محکم بود او باز در خطّ مقدم بود او در دلش، ترسی از آن ضحّاک نیست از یهودیان امّت، باک نیست همچنان حیدر به میدان رفتهاست باز پیغمبر به نَجران رفتهاست احتجاجِ شرک و ایمان است این جنگ مشرک با مسلمان است این در مرام فاطمه، تسلیم نیست بیم از آن طغیانگر دژخیم نیست بیسلاح و بیسپر؛ بیواهمه از پس او برمیآمد فاطمه صحبت از ارثیهایبردن نبود حرف یکتکّه زمین، اصلاً نبود حرف زهرا، انتقام از ظالم است ورنه او بر کلّ عالم، حاکم است گرچه زهرا خسته و مجروح بود در دفاع از حقّ خود، نَستوه بود رو به آن جهل مرکب ایستاد هم چو حیدر پیش مرحب ایستاد ایستاد و گفت: این حقّ من است این قباله با یقین، حقّ من است مردک یاغی، زبانش تند شد ناگهان نبض دوعالم، کند شد نانجیبِ پست، بیاعصاب شد ناگهانی دست او، پرتاب شد فاطمه، سیلیِ معنادار خورد یکی از او، یکی از دیوار خورد روضهی سربسته را زهرا نگفت حرفی از «اِحْمَّرَتْ عَیْنَیْها» نگفت یکنفر دید و همانجا پیر شد مجتبی از زندگانی، سیر شد مشت خود را نیمهکاره جمع کرد تکّهتکّه گوشواره جمع کرد او عصای مادرش در راه شد بعد از آن، عمر حسن کوتاه شد