شاخه‌ی طبع خزان‌دیده‌ی من بار نداشت

شاخه‌ی طبع خزان‌دیده‌ی من بار نداشت

[ حسن حسینخانی ]
شاخه‌ی طبع خزان‌دیده‌ی من بار نداشت
چشم آلوده‌ی من فرصت دیدار نداشت

رو به مهتاب نشد روزنه‌ای باز کنم
قفسِ ظلمت من رِخنه‌ی دیوار نداشت

چَنگ انداخته‌ام دامنِ تنهایی را
منِ بی‌کَس‌شده از بس که کس و کار نداشت

آه، آدینه‌ی بی‌تو شده آیینه‌ی دِق
کاشکی جمعه تواناییِ تکرار نداشت

در بساطم چه کنم کهنه‌ کلافی هم نیست
یوسف گمشده‌ام گرمی بازار نداشت

آبروریزی من شهره‌ی آفاق شده
مثل من هیچ‌کسی وضع اَسَف‌بار نداشت

از سرِ بی‌خِرَدی قلب تو را می‌شکنم
وَرنه این عاشق بی‌فکر که آزار نداشت

(من از فراق تو پیرم، خدا کند که بیایی
به درد هجر اسیرم، خدا کند که بیایی

اگر حجاب رویت وجود پستِ من است 
خدا کند که بیمرم، چرا نمی‌آیی؟) 

یابن الحسن ... 

گریه کردم که مگر بار مرا هم بخری
دلم این ظرف ترک‌خورده خریدار نداشت

امر کن، یک نفری پای غمت می‌میرم
تا نگویند که فرمانده‌ی من یار نداشت

مثل سیِّد حسنت، گرم بغل کن ما را
یا کریمی که عروجش غمِ آوار نداشت

لحظه‌ی آخرم ای کاش کنارم باشی
چه کند گر که مریض تو پرستار نداشت

شیوه‌ی مرگ مرا شاهِ نجف می‌داند
سرِ تمّار به‌جز نخل علی دار نداشت

(با تعصبّم من به ولایت علی 
جونمم می‌دم پای ولایت علی 

آی موذن‌ها، بگید رو مأذنه‌ها 
أَشهَدُ اَنَّ علی وَلیُّ الله)  

(همین لحظه که ما داریم خواب وصل می‌بینیم 
کسانی آن طرف دارند پیش یار می‌میرند) 

این دل تنگم دربه‌درِ حسین است 
کربلا رفتن من این همه اسرار نداشت 

جانِ آن مادر افتاده دَمِ در برگرد 
آن که با قامت خَم طاقت پیکار نداشت 

شیشه‌ی عمر علی با لگدی سخت شکست 
لااقل کاش درِ سوخته مسمار نداشت 
                      * * * *
غم‌ناک ترین حادثه‌ی زندگی من 
مهر منو مهتاب شب بندگی من 
با اشک به دیوار همین کوچه نوشتم
این کوچه شده باعث شرمندگی من 

(دست‌هایم بسته بود همسرم را می‌زند 
وای بر من دختر پیغمبرم را می‌زدند) 

می‌گن در جنّت دیگه مسمار نداره 
اون‌جا کسی با بال ملک کار نداره 
با اشک به گل‌برگ شقایق بنویسید 
گل تابِ فشار در و دیوار نداره 
                      * * * *
وقتی عزادار رسول الله بودند 
از درب خانه می‌کشید آتش زبانه 

آتش زدند این لانه را حتّی نگفتند 
این مرغ چندین جوجه دارد بین لانه 

دستی ورم کرده‌ست و هم دستی شکسته‌ست 
هم با غلاف تیغ و هم با تازیانه 

حتّی نگاهی هم به پهلویش نینداز 
محو علی بود عاشقانه 
                      * * * *
امروز را نبینید این بی‌حیا لگد زد 
دیروز پشت این در جمعیّت گدا بود 

با کفش‌های خاکی در خانه‌ام قدم زد 
در خانه‌ای که فرشش تنها جهاز ما بود 

ای کاش ماجرا را حیدر ندیده باشد 
وقتی سرم به در خورد فضّه علی کجا بود؟ 

من دردِ مرتضی را با جان خود خریدم 
در راهِ دوست باید آماده‌ی بلا بود 

پیراهن تنش را با نیزه‌ای در آورد 
ای کاش چادر من در زیر نیزه‌ها بود 
                      * * * *
می‌خواستم ببوسمت امّا مرا زدند 
ناراحتم کنار تو با پا مرا زدند 

از زینبیه تازه رسیدم که وای 
بالا سرت رسیدم که وای، وای 

نیزه ز جای جایِ تن تو در آمده 
حتّی لباس‌های تنت در آمده 

(دسته کم بر تنش آهسته بگذارید 
آخرین کشته‌ی مظلوم خدایی دارد)

نظرات